تکرار دوباره امضاء و تعهد؟

ساخت وبلاگ

مثل همیشه تو راه برگشت مدرسه بودم بازم خستگی های تکرار و احساس های بد راجب امتحانات! خودتون بهتر میدونید که چجور حسیه!

تو راه  برگشت تو فکر رفته بود که امسال کارنامه ام قبول میشه یا مردود تو همین حین بودم که یهو آرش از بغلم با سرعت رشد یهو جیغ زدم!

یهویی از فکر بیرون اومدن با اون صدای لعنتی خب همه میترسن!

با خودم حرف میزدم خیلی مغروره اون بیشعور رو باید ادب کنم!

نه اینکه ازش بدم میاد نه!

از اینکه همیشه واسه بچه ها حرف میزد که دیدی اون روز دختره رو چجور کشیدم همه میگفتن اره خیلی باحال بود همیشه به دخترا تیکه میپروند فکر میکرد اره دیگه اون الان بچه باحاله و همه دوستش دارن معلوم بود که عقده ای هست 

تو همین حین یهو چشمم دوباره بهش افتاد که داشت برمیگشت اما این بار با سرعت کم میومد فهمیدم که نقشه ای داره داشتم تو خیابون نگاه میکردم که دوتا دختر رو دیدم داشتن میومدن فهمیدم که میخواست دختره رو بکشه که بازم بره داستان تعریف کنه ولی این بار نه من گفتم الان وقتشه که بهش یاد بهش یاد میدادم که احترام بزاره!

داشتم دنبال چوب یا اهنی میگشتم که بتونم اون رو از موتور بندازم پایین تو همین حین که داشتم میگشتم یه تیکه چوب تقریبا30 سانتی متر پیدا کردم  ارش داشت نزدیک میشد منم به دخترا خیلی نزدیک بودم اون یهو سرعتشو بیشتر کرد دست دختر رو کشید من تو همین حال با چوب زدم تو سینه ی ارش از موتور افتاد من نمی دونستم چیکار کنم چوب رو انداختم به ارش گفتم ها چی شد قهرمان!

همش میگفتی فالان کار رو کردم  فالان کار رو میکنم من تو این کار ها واردم!

تو همین حرف زدنا که بلند شد و اومد سمتم یه مشت خوابوند تو صورتم منم یکی تو شکمش تو این بزن بزن ها که نیرو انتظامی رسید و هردومون رو تو ماشین سوار کرد برد سمت کلانتری 11 اونجا من بهشون گفتم که اون میخواست چیکار کنه ولی هیچ کس باورم نداشت!

هرچی میگفتم هیچکی باور نداشت

تو همین حین چشمم به اون دوتا دختر افتاد با خودم گفتم اینا اینجا چیکار میکنن؟ نکنه اومدن شکایت کنن؟ تو همین فکر ها بودم ه یهو جناب سروان صدام کردن که این دوتا رو میشناسید؟!

من با صدای لرزان گفتم بله من اینارو میشناسم

پرسید که اون پسر این دختر رو کشید؟

گفتم بله 

جناب سروان گفت بیا اینجا تعهد بده که دیگه اینکارو تکرار نمیکنی اینجا بود که یهو گریه ام گرفت!

گفتم جناب سروان غلط کردم لطفا به کسی زنگ نزنید 

من فقط خواستم از این پسره رو ادب کنم

جناب سروان با خنده ی ملیح گفت نمیخوایم زنگ بزنیم این اقا ضمانت کردن که شما پسر خوبی هستید فقط تعهد بدید همین!

من پرسیدم آقا؟!

کدوم آقا؟!

بعد یهو اومد داخل وقتی دیدمش فهمیدم کیه؟!

گفتم حاج آقا شرمنده بخدا من کاری نکردم فقط خواستم اون رو ادب کنم

که یهو حاج اقا گفت میدونم دخترم همه چی رو گفت که من اونجا خشکم زد!

ترسیدم به خونوادم بگن که دعوا کردم برگه و خودکار رو دست لرزان گرفتم امظا و تعهد دادم که دیگه اینکارو نمیکنم!

وقتی که میخواستم برم حاج اقا صدام کرد و گفت که بیام میرسونمت من هی تشکر میکردم و میگفتم که نزدیکه ولی اصرار کرد و من سوار شدم تو را برگشت بهشون گفتم حاج اقا میشه به خانوادمون نگید تو روخدا من اینجوری و اضافی ام میشه نگید اون گفت نه نمیگم خیالت راحت !

اونجا بود که کلن احساس خوبی بهم دست داد به خونمون رسیدیم وقتی خواستیم پیاده بشم حاج اقا گفت ممنون که از دخترم حمایت کردی 

منم گفتم نه بابا این چه حرفیه بلاخره هرکی بود اینکارو می کرد تو همین تشکر ها که بهم گفت

 میشه غروب بیای مسجد کارت دارم؟!

من موندم که از من چی میخواد؟

هی فکر میکردم که چچی میخواد؟

که گفتم چشم میام خدمتتون 

خداحافظی کرد و رفت ولی بعد اینکار رو که کردم یه حس خیلی خوبی بهم دست داد 

ببخشید که طولانی شد(:

عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 211 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 12:07